دیشب کلی گریه کردم اصلا حالم خوب نبود...ای خدا
رفتم کلینیک 2تا آمپول زدن فشارم کم بود نذاشتم سروم
بزنن دیگه خسته شدم از سروم صبح اومدم نمازمو خوندمو
گریه کردم یکم خوابیدم
زهرا خیلی ازم ناراحته حتی اجازه نداد من حرف بزنم
فقط عصبی بود من فقط می خواستم یه طوری بگم
ببخش اما وقتی صدامو میشنید عصبی میشد
جرقه ی این ناراحتی از قبل پاییز خرده
زهرایی که میشناختم این نبود
کو اون زهرای مهربون چرا این همه ازم ناراحته
من هر چقدر خواستم بگم ببخش ناراحت نباش بیشتر بدتر شد
من به پدرم گفتم منم خونه می خوام اونم برداشت خونه خودشم فروت تا برای منم خونه بخره
خلاصه از بهترین جای شهر اومدم بدترین جای شهر تا چی بشه؟تا برای عشقم همه چی آماده کنم
اما دلم میسوزه خبر نداشتم این همه ازم ناراحته
حرف پشت حرف زده شده و زهرا از من دلگیره
انقدحرف داشتم که نتونستم بهش بگم چون دیدم عصبی میشه گفتم بیخیال
خلاصه خونه رو خریدیم در بهترین جا الان فردا پس فردا سندشو میزنن به اسمم
اما چه فایده دیگه همه چی از چشمم افتاده دستو بالم نه به کار میاد نه به درس خوندن
خونه رو 190 ملیون خریدیم الان 250می خرن نمی دونم از چشمم افتاده اصلا دیگه برام مهم نیست
زهرا نباشه دنیارو هم نمی خوام من بدترین جای شهرو خودم انتخاب کردم
تا یکم تحت فشار باشم تا سختیارو ببینم
پدرمادرم خیلی دوستم دارن وهمیشه ناراحتن من اینجا تنها زندگی میکنم 2تا زمین داریم من حاظر نیستم زیر قیمت بفروشیم
پدرم اصرار داره بفروشیم هم الان بریم خونه خودمون هم یه زانتیا که دیدی بخریم برات
اما دنیارو هم بهم بدن دیگه برام ارزش نداره
هیچ چیزی منو خوشحال نمیکنه دلم میسوزه ناراحتیای زهرارو ندونستم جمع شدن
الان انقد زیاد شدن که نمیشه گفت عزیزکم ببخش
همیشه اشک تو چشامه باورم نمیشه
این همه مدت دوسش داشتم اما الان این همه ازم ناراحته
من بی خبر از همه جا همش سرم تو کارم بود
الان زهرای من این همه ناراحته کاش یه روز بیاد اینجا بدونه چقدر ناراحتم
بدونه حاظر نیستم یه لحظه ناراحتیشو ببینم
بدونه نتونستم بگم چیکارا کردم براش بدونه پشت سرش چیا گفتن اما من دفاع کردم ازش
بدونه حتی پا رو دلم گذاشتم اما اگه بهش بگم باورش نمیشه
اما انقدر ناراحت بود که نذاشت حرفامو بگم
خدایا یه کاری کن برام خواهش میکنم؟
نظرات شما عزیزان: